محمدطاهاي عزيزممحمدطاهاي عزيزم، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
مسيحاي عزيزممسيحاي عزيزم، تا این لحظه: 8 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

گفته ها و ناگفته هاي مادرانه

بدون عنوان

25 دی امتحان پایان ترم سوم دانشگاه من بود و من خیلی هول بودم شما با باباشهرام خونه بودی و من با آیدا دوستم برای امتحان اونم 5 تا تو یک روز رفتم دانشگاه .چه روز بدی بود پر از استرس. اینقدر امتحان هوش مصنوعی سخت بود که هیچکس از عهدش درنیومد و آخردست استاد گفت نمره ها روی نمودار می بره. ولی تموم شد و گذشت . جمعه تو با بابایی قرار داشتی بری استخر و چون شهرام درس داشت من تو رو بردم خونه مامانی و خودم هم اونجا موندم تا تو برگردی. خیلی بهت خوش گذشته بود و حسابی با بابایی از خودتون پذیرایی کرده بودین. شنبه من متوجه شدم که یکی از درس های ترم جدید فعال شده و مطالبی برای ترجمه ارائه شده . ای باباااااااااا دوباره روز از نو و روزی از نو ای...
30 دی 1393

بدون عنوان

دیشب باباجون که اومد خونه سه تایی رفتیم دکتر ارتوپد آخه من احساس کردم کف پای تو صاف. تو راه باباجون به من یک هدیه داد یک انگشتر. انگشتری که سرویسش رو کادو برای زن عمو مرجان خریدیم و من انگشترش رو خیلی دوست داشتم. ذوق کردم و سورپرایز شدم بابا این روزا خیلی حواسش به منه 😁برای داشتن همسری مهربان و گل پسرم خدارو شکر می کنم.بعد رفتیم دکتر و گفت درجه صافی زیاد نیست و برای شما کفی تجویز کرد که اونم گرفتیم. از اونجا رفتیم باشگاه خادم مدت زیادی که کلاس تکواندو نرفتی استاد نریمانی با بابا صحبت کرد و قرار شد از استاد بهنام نامه بگیریم و تو کلاس رو شروع کنی. دیگه انشاله از هفته آینده ورزش شروع میشه و ببینم چه می کنی.         ...
11 دی 1393

واکسن شش سالگی

از اونجا که روز دوشنبه شما با یک برگه برای سنجش مدرسه اومدی خونه من مجبور شدم بعد از دکتر خودم ببرمت مرکز ساریخانی برای سنجش. تست بینایی و شنوایی و هوش انجام شد و قدت 128 بود همه می گفتن ماشاله قدش بلنده و من تو دلم قربون صدقت می رفتم چون کارت واکسنت ناقص بود فرداش سه شنبه من و تو بابا رفتیم و واکسن شش سالگیت رو زدی الهی مامان قربونت بشه که اصلا هیچ وقت با آمپول زدنت مشکل نداشتم و یک مرد واقعی هستی من و تو اومدیم خونه و من مرتب بهت رسیدگی می کردم تا تب نکنی امروز هم نذاشتم بری مدرسه چون هوا آلوده است و  خواستم خونه استراحت کنی. امروز سوره هایی که قرار بود یاد بگیری به 5 تا رسید حمد توحید کوثر ناس و والعصر
10 دی 1393

بدون عنوان

این آجیلی که برای شب چله بردیم برای زن عمو مرجان و من و زن عمو شراره درست کردیم اینجا رفته بودیم پاساژ گردی اینجا تو هتل گلوریا هستیم با امیر محمد اینجا تو استخر هتل با امیر محمد و سپهر و نیما خیابان شیخ زاید از طبقه بیست و ششم هتل گلوریا آخر شب تو عروسی عمو بهروز ...
9 دی 1393
1